شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک،
در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد
تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد،
صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که ............................................
برای مشاهده متن به ادامه مطلب بروید

javahermarket
ادامه مطلب |